من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانِبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشتهام رقصان نماید میا بیدف به گور من برادر که در بزم خدا غمگین نشاید زَنَخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید بِدَرّی زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید مرا حق از می عشق آفریدهست همان عشقم اگر مرگم بساید منم مستی و اصل من می عشق بگو از می بجز مستی چه آید به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید مولوی - دیوان شمس -- پینوشت: دلم میخواست میتونسم یه لحظه تو عمرم حسی که مولوی وقت گفتن این شعر داشته رو تجربه کنم.
نظرات شما عزیزان:
پ.ن جدی : من دوست داشتم یک لحظه حس اون آدمی رو تجربه کنم که مخاطب اشعار عاشقانه یِ غیرِ خدا-پیغمبریِ حضرات شاعرِ قدیم واقع میشدند.
پاسخ: مگه اینکه با آهنگ به یه جایی برسی! مطالعه نداری که! P: